صبا باباییصبا بابایی، تا این لحظه: 16 سال و 11 روز سن داره

بهار محفل کوچک ما

چهارشنبه سوری

صبای گلم امروز روز چهارشنبه سوری بودامروز خونه بابا بزرگ اتیش روشن کردیم وبچه ها ترقه بازی کردند خیلی دوست داشتی بیای بیرون وبا بچه ها بازی کنی اما خب هم سرما خورده بودی وهم خطرناک بود بچه ها بعضی وقتها شیطنت میکنن خدا نکرده ممکن بود اتفاقی برات بیفته......الهی مامان فدات بشه ...
30 اسفند 1391

صبا بهار داره میاد

  بازم بهار میخواد بیاد مهمون خونه ها بشه میخواد یه کاری بکنه لبها به خنده وابشه پروانه ها رو میاره پر بزنن تو باغچه ها صورت گل را ببوسن حرف بزنن با غنچه ها آدمهارو وامیداره خونه تکونی بکنن بلبلارو وامیداره تا نغمه خونی بکنن به ابر میگه بازم ببار به روی هر شهر و دیار بازم شکوفا میکنه گلهارو توی سبزه زار بهار میاد با یک سبد پر از گلای رنگارنگ روی لبات جا میذاره یه خنده ی ناز و قشنگ ...
27 اسفند 1391

سرفه اسمان

صبای عزیزم دختر کوچکم دو سه روزیست  شدید سرفه میکند دیشب را تا صبح کنارش بیدار ببودم صبح که سرکار می رفتم جنازه بودم خوب شد که بچه ها نیامده بودند تعطیل شدیم و بر گشتیم .به خانه که رسیدم دیدم دخترم لباسهایش را پوشیده وامده است پیش ذکتر برود من هم همراهش رفتم پیش دکتر انصاری ...تنها دکتریست که تا صبا پیشش نرفته خوب نمی شود خدا کند تا عید کامل خوب شود ...
27 اسفند 1391

اولین روز تولد

    دختر اردیبهشت برای قصه های من سوژه ای دختر شاه پریان می شوی؟ دلم برای دل تو می طپد دل تو هم برای من می طپد؟ حس غریبی مرا می برد به آخرین پله ی این آسمان صید کن این مرغک دلخسته را برای حس من قفس می شوی؟ دختر اردیبهشت برای من بمان روز و شب یقین بدان ماه و ستاره ی شبم می شوی…   ...
24 اسفند 1391
1